من همین بیخ گذر چشم به خون می بندم
و به هر دشنه که تهدید کند میخندم
من به هر زنده ی ناچار نمی پیوندم
من که با دست خودم گور خودم را کندم
به پزیرایی و دفن و کفنم فکر نکن
اگر این جاذبه
لحظه ای از کار بیفتد
این بار
از زمین به آسمان
باران خواهد بارید
با این همه اشک.
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟
گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟
نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو
من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی؟
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو میبینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش ازین گر دگری در دل من میگنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی میناید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی: "از لب بدهم کام عراقی روزی"
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی.
"عراقی"