شلوغ پلوغ

شلوغ پلوغ

درهم بر هم
شلوغ پلوغ

شلوغ پلوغ

درهم بر هم

هوشنگ ابتهاج


دیگر این پنجره بگشای که من

به ستوه آمدم از این شب تنگ

دیرگاهی است که در خانهٔ همسایهٔ من خوانده خروس،

وین شب تلخ عبوس

می‌فشارد به دلم پای درنگ.

دیرگاهی است که من در دل این شاهم سیاه،

پشت این پنجره‌ بیدار و خموش

مانده ام چشم‌به‌راه،

همه چشم و همه گوش:

مست آن بانگ دلاویز، که می‌آید نرم

محو آن اختر شبتاب که می‌سوزد گرم

مات این پردهٔ شبگیر که می‌بازد رنگ…

آری این پنجره بگشای که صبح

می‌درخشد پسِ این پردهٔ تار.

می‌رسد از دل خونین سحر بانگ خروس.

وز رخ آینه‌ام می‌سترد زنگ فسوس:

بوسهٔ مهر که در چشم من افشانده شرار،

خندهٔ روز که با اشک من آمیخته رنگ