شلوغ پلوغ

شلوغ پلوغ

درهم بر هم
شلوغ پلوغ

شلوغ پلوغ

درهم بر هم

ماهی زلال پرست

در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست 
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست 


چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را 
برای این همه نا باور خیال پرست 


به شب نشینی خرچنگ های مردابی 
چگونه رقص کمند ماهی زلال پرست 


رسیده ها چه غریب نچیده می افتند 
به پای هرزه علف های باغ کال پرست 


رسیده ام به کمالی که جزا نالحق نیست 
کمال دارد برای من کمال پرست 


هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری است 
به تنگ چشمی نا مردم زوال پرست 


محمد علی بهمنی


چه کم تر داشتم؟

من چه از آن مرده‌ی در گور کمتر داشتم؟

 من که جای دل گلایول‌های پرپر داشتم 


من که در اندیشه‌ی اما، اگرها سال‌ها 

خاطرم را، خاطراتم را مکدر داشتم 


هرکس آمد ضربه‌ای بر من زد و از من گذشت 

من شباهت‌های بی‌مانند با در داشتم


 بعد من هر گل که می‌روید، گواهی می‌دهد

 من که افتادم به پای تو چه در سر داشتم


 شانه‌هایت را برای گریه کردن دوست… نه! 

من سر از زانوی تو ای غم، اگر برداشتم؟ 


می توانستم از این تنها شدن‌ها جان به در…

 می توانستم اگر یک جان دیگر داشتم 

خدا

اگر روزی درین دنیا شکستی
اگر بر نارفیقان دل تو بستی

اگر. عاشق شدی عشقت تو. را راند
اگر پایــت به گرداب فــنا ماند

اگر غمگین شدی غم با تو پیوست
بدان در اوج نابودی خـــدا هست

ای بمیری لعنتی کشتی مرا با شعر هات

تا که خلوت میکنم با خود، صدایم میکنند

بعد، از دنیای خود کم کم جدایم می کنند

گوشه گیری، انتخابی شخصی و خودخواسته ست

پس چه اصراری به ترک انزوایم می کنند

مثل آتشهای تفریحم که بعد از سوختن

اغلبِ مردم به حال خود رهایم می کنند.

«ای بمیری! لعنتی! کُشتی مرا با شعرهات»

مردم این شهر اینگونه دعایم میکنند

احتمالاً نسبتی نزدیک دارم با خدا

مردم اغلب وقت تنهایی صدایم میکنند

مثل خودکاری که روی پیشخوان بانک هاست

با غل و زنجیر پایم جابجایم میکنند

چه قدر خوشحال بود شیطان


چقدر خوشحـال بود شیطــان، وقتی سیب را چیدم؛

گمان می کرد فریب داده است مرا؛

نمی دانست

تو پرسیده بودی:

مرا بیشتر دوست داری

یا ماندن در بهشـــت را.


بهشت


این چه حرفی‌ست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت
 
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بود
گر درون تیره نباشد، همه دنیاست بهشت.

 
"صائب تبریزی"

زندگی زیباست

زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن

هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکسـت

علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
عشق اسطرلاب اسرار خداست

من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام

دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
می تپــد دل در شمیــــم یاسها

زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت

گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می تواند زشــت هم زیبا شــود

حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است

زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا

ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن

با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
مثنوی هایـم همــه نو می شـود

حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد
واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد