ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
روشنایی چراغهای خیابان، خوشامدگویِ گرمی بود
برای سرمای شبانهای که داشت از راه میرسید.
انحنای نیمکت پارک با ستون فقرات خستهاش آشنا بود.
پتوی پشمی پیچیده شده دور شانههایش،
آرامش عجیبی به او میداد
و یک جفت کفشی که امروز در میان زبالهها پیدا کرده بود
کاملاً اندازهاش بودند.
با خود فکر کرد
خدایا... زندگی چقدر خوب است.