شلوغ پلوغ

شلوغ پلوغ

درهم بر هم
شلوغ پلوغ

شلوغ پلوغ

درهم بر هم

زندگی چقدر خوب است

روشنایی چراغ‌های خیابان، خوشامدگویِ گرمی بود

 برای سرمای شبانه‌ای که داشت از راه می‌رسید.  

انحنای نیمکت پارک با ستون فقرات خسته‌اش آشنا بود.

 پتوی پشمی پیچیده شده دور شانه‌هایش،  

آرامش‌ عجیبی به او می‌داد

 و یک جفت کفشی که امروز در میان زباله‌ها پیدا کرده بود 

کاملاً اندازه‌اش بودند.

 با خود فکر کرد 

خدایا... زندگی چقدر خوب است.

1001

وبلاگ عزیزم سلام .خیلی دلم برات تنگ شده عزیزم دلم واسه خودم هم خیلی تنگ شده .
حس خیلی بدی دارم .شبیه مرداب شدم که لجن زده خیلی بی حوصله ام حوصله ندارم درس بخونم اصلا حالم بد میشه .
هنوز منتظر جواب کنکورم نمی دونم ااگه جوابا رو بگیرم انگیزه می گیرم یا نه نمی دونم .وبلاگ عزیزم من میدونم امکان نداره .خیلی میترسم .یه دلم میگه همین امسال انتخاب رشته کنم یه دلم میگه بمونم و کاری رو که شروع کردم رو تموم کنم .
نمی دونم چی میشه .نمی دونم خدا چی میخواد اگه نخواد... من بدون اون لجن میزنم واقعا میگم امروز هزار و یکمین شبه و هزار و یکمین داستان خدایا این داستان کی تموم میشه خلاصه حوصلم سر رفته...